یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .در یکی از زمانه های حال یک مرد باغبان بود .درکنارباغ خود زندگی میکرد.واین مرد دو زن ودو دختر داشت نام یک دخترش سارا ودیگرش فرشته بود .فرشته دختر بسیار خوب دانا اما سارا دختر تنبل ونادان بود .مادر سارا همیشه خفه وناراحت میبود که چرا دختر خودش مانند فرشته دانا وزحمت کش نیست .هر چند که سارا رانصیحت میکرد فایده نداشت .واز یک طرف به فرشته بخیلی وبدی میکرد ودر فکر از بین بردن اوبود .او یک روز به شوهرش از فرشته بسیار شکایت وشیطانی میکرد .وفرشته را نزد پدرش تنبل وبدگذاره معرفی نمود .وگفت اگه ای دختر خود را از ای خانه گم نکنی مه ازی خانه میرم .پدر فرشته بسیار ناچار شد ویک روز بابسیار دل پرغم اورا با خود به باغ برد در یک گوشه باغ آنرا رها کرد وقیچی خودرا برداشت به بهانه قطع کردن درختان رفت مگر درخت ها را قطع نکرد قیچی را در یک گوشه گذاشت وخودش گوشه گوشه دور ازنظرفرشته به خانه باز
گشت .وفرشته را در باغ تنهای تنها رها کرد .در طول روز باد می وزید وصدای درختان به گوش فرشته میرسید .فرشته با شنیدن صدای درختان تصور میکرد که پدرش درحال قطع کردن درختان است تا این که شام شد وهوا در باغ تاریک شد ولی پدرش نیامد ناچار ترسیده ترسیده به طرف درختان به باغ رفت در انجا دید که باد درختان را تکان میدهد وپدرش نیست بسیار ترسید به هر طرف دوید پدر جان پدر جان گفته صدا میکرد لیکن از پدرش خیری نبود بعد از داد وفریاد ودویدن جست جوی زیاد در شب تاریک در آخر یک گوشه باغ چراغ ضعیف از دور به نظرش رسید دویده دویده خود را به آن روشنای رسانید . دید که کلبه است که در آن پیر زن نشسته است به دروازه خانه تک تک کرده اجازه گرفت . داخل شد وسلام کرد.پیر زن گفت وا علیکم اسلام دختر نازنین بیا نزدیکم .چرا گریه میکنی .در نصف شب به باغ چی میکنی .دختر واقعه را بیان کرد پیر زن آنرا تسلی داد .غذای گرم برایش آوردفرشته غذا را خورد وچون خسته بود زود به خواب رفت. صبح زود فرشته از خواب برخواست . تمام کار های پیر زن را کرد چای صبح را برایش آماده کرد .وقتی که پیر زن از خواب بیدار شد. دیدکه تمام کار
های او کرده است .چای صبح آماده است .پیر زن بسیار خوشحال شد .هر دو چای صبح را نوشیدند وبعد نان چاشت وشب را نیز به همین ترتیب آماده نمود .چندین رو به این قسم گذشت پیر زن بسیار خوش بود وفرشته را بسیار دوست داشت و نوازش میکرد .وفرشته هم خوش که نزد پیر زن مهربان است .مگر پدر فرشته بسیار غمگین بود .شب وروز را گریه میکرد .یک روز فرشته به نانوای دنبال نان رفت .که ناگهان خانه اش را دید وبسیار غمگین شد .به گریستن شروع کرد .پیرزن گفت دخترم چرا گریه میکنی فرشته گفت خانه مان را دیدم گریه ام آمد .پیر زن گفت دختر عزیزم گریه نکن من ترا به خانه پیش پدر جان ومادر جانت می فرستم .پیرزن رفت صندوق کهنه ی که به نظر میرسید به فرشته داد .فرشته پرسید این چیست .پیر زن گفت .ببر همراه مادر جان خود یکجا نگاه کن فرشته را همراه صندوق به خانه اش برد. وقتی که مادر فرشته فرشته را دید بسیار خوش شد .هردو به خانه رفتند وصندوق را نگاه کردند ودیدن در آن صندوق تمام پول ها وجواهرات است که پیرزن به فرشته بخشیده.فرشته ومادر او خیلی خوشحال بودند وقتی که افسانه ومادر او این صندوق را دیدن آنها بسیار غمگین شدند .واین کار را مادر افسانه هم انجام داد افسانه را مانند فرشته به باغ برد ورها کرد .مگر همان شب بود که پیرزن از او خانه کوچ کرده بود .هیچ کس در آن باغ نبود به جز یک خرس وحشی که از گرسنگی به هرطرف می دوید . سارا هرچه داد وفریاد میکشید هیچ کس صدای او را نمیشنوید تا اینکه سارا به گیر خرس افتاد وخر س سارا را تیکه پاره کرد وسارا مرد .اماوقتی مادر سارا از مردن او خبر شداون وقت او هم تحمل کرده نتوانست سکته کرد ومرد .ومفهوم این داستا ن راجع بخل وحسودی بود .پس ما نباید هیچ وقت به کسی بخل وحسودی داشته باشیم.