این روزها در گیرو دار زندگی به حدی درگیر ماندم که به سختی میتوانم در بین هجوم پرشتاب ثانیه ها نفس کشیدنم را احساس کنم .
این را به دلیلی گفتم که با پیام صبح بخیری یکی از دوستانم دریافتم که پاییز آمد و باید سه ماه میزبان این فصل زیبا باشیم .
برای بسیاری این فصل ، فصل آغازی مجدد و غیره قابل مقایسه با دیگر فصل ها میباشد ، درست مثل خود من .
شاید به این دلیل که من در ماه سوم این فصل متولد شدم و هرزمان که زندگی را در خانه این فصل سپری میکنم حال و احوالم زیباتر است احساس میکنم برای آن لحطه این که در میان حس و حال این حالت متولد شدم باید روزی چند مرتبه بگویم: خدایا! سپاس گذارم .
در مورد سه ماه بعد از دو فصل یک سال حرف میزنم ، خزان و یا همان پاییز، فصلی که با تحریک احساس شاعران با وجود فضایه زیبایش همه را برین واداشته تا در موردش بنگارند و یا خود را در معرض عاشق شدن با پدیده پاییز دهند .
چنانچه بهار در صبح گاهانش نامدار است خزان نیز به غروبش زبانزد واژه گان بسیاریست طوری که عده ای از غروبش هوایی دگرگون دارند و بعضی حسی غریب مثلا یکی میگوید :
پاییز را دوست دارم
بخاطر غریب و بی صدا آمدنش
بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش
بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش
و دیگری پاییز آغاز دلتنگی هاست
و شروع ریزش غمبار برگ درختان
و اینک در این پاییز
و در باران گاه گاه پاییزی
شروعی باش برای پایان تنهایی هایم.
رد پای عطر پاییز را میگیرم
کوچه به کوچه
رویا به رویا
در انتهای کوچه باغ به جای خالیت میرسم …
چه سخت است حضور عطر تو میان برگ های پاییز زده !
خلاصه هرکسی چیزی میگوید و دمار از دردهای درونش با بیرون کشاندن واژه ها از بطن شاعرانه احساسش میکشد.
و حال اعتراف میکنم که صبح اول خزان را بهاری آغاز کردم و برایم متفاوت است اینکه آری ! خزان آمد و با آمدنش یاد آغاز فصل وجود و زندگی ام را به یادم آورد .
پاییز آمد و این آمدن را مثله همیشه ارج مینهم .