روزی روزگاری در یک جای دور از اینجا یک دخترک کوچک زنده گی میکرد که اسمش مورسا بود. مورسا خیلی به پرنده گان علاقه داشت او هر روز صبح تمام پنجره های خانه خود را باز میکرد تا اینکه پرنده گان آمده و آواز بخوانند او فکر میکرد که با پرنده گان صحبت میکند و همیشه با پرنده گان بازی میکرد.
مورسا خیلی بازی گوش بود او همیشه وقت خود را با بازی کردن با پرنده گان و دیگر حیوانات میگذراند و هیچ وقت به حرف مادر و پدر خود نمی کرد و خانواده او از دستش دنج میبردند چونکه او بر علاوه کار به درس هم کدام علاقه نداشت مادر و پدر اوهر روز او را به مکتب روان می کردند اما او به عوض اینکه به مکتب برود و درس بیاموزد میرفت به جنگل وبازی میکرد .
روزی از روز ها که مورسا در حال بازی کردن باحیوانات جنگل بو که ناگهان او یک صدای خیلی خیلی وحشتناک را شنید و پیش خود گفت که چی میتوان باشد او صدا را دنبال کرد و کرد و کرد به یک کلبه خیلی خیلی قدیمی رسید آن کلبه خیلی خیلی قدیمی بود و همچنان زیبا و آراسته با گل های گوناگون شده بود.
مورسا از خانه خوشش آمد و داخل خانه شد داخل خانه بسیار تاریک بود او میخواست که برگردد که ناگهان در خانه بسته شد او خیلی ترسیده بود هر کار کرد نتوانست در را باز کند که ناگهان از درون تاریکی یک پیرزن جادوگر بیرون آمد و گفت که تو اینجا چه میکنی مورسا زبانش بند آمده بود او نمیدانست که چی بگوید که پیر زن گفت باید تو را بخورم مورسا از ترس گفت که مرا نخور و غیره...
پیر زن گفت که اگر دوست داری زنده بمانی باید تمام خانه ام را پاک کنی مورسا به ناچار قبول کردو مورسا ظرف 4روز خانه را از این رو به آن رو ساخت و پیر زن تصمیم گرفت که مورسا را رها کند مورسا هم خیلی خوشهال بود که دوباره سالم به خانه برمیگردد و در عین راه با پرنده گان و حیوانات جنگل روبرو شد و با آنها بازی کرد مورسا در حال بازی کردن بود که دید یک پسر هم سن و سال خودش در پشت سرش ایستاده و به او نگاه میکند مورسا از ترس به زود ترین فرصت از جنگل بیرون شد و از مورسا یک دستمال افتاد که روی آن نقش بسیار زیبای بود و پسر اورا برداشت و با خود برد وقتی مورسا به خانه برگشت پدر و مادرش گه نگران او بودند با دیدن دختر شان خیلی خوشهال شدند و وقتی از مورسا سوال کردند که تو به کجا بودی مورسا تمام سرگذشت خود را به آنها تعریف کرد از آن روز به بعد مورسا آن دختر سابق نبود او خیلی عوض شده بود و برعکس سابق او به حرف پدر و مادر خود میکرد کار هارا انجام میداد و از همه مهمتر اینکه او به مکتب میرفت و درس می آموخت او یک شاگردلایق شده بود خلاصه اینکه او از همه دختران هم سن و سال خود باهوش تر بود او هر روز بزرگ و بزرگتر میشد تا اینکه او یک داکتر شد و توانست به مردم خود خدمت کند روزی از روزها پسر پادشاه مریض شد جونکه مورسا یک داکتر خیلی با فهمیده بود پسر پادشاه را نزد او آوردند وقتی داشت پسر پادشاه را پسر پادشاهرا معاینه میکرد که ناگهان دستمال گمشده چند سال پیش خود را در دستانش دید و قتی پسر خوب شد مورسا رفت و از او در مورد دستمالش پرسید پسر که فهمید دختر رویاهای خود را که چند سا پیش گم کرده یافته خیلی خوشحال شد و ماجرای دستمال را به مورسا گفت و بعد از ان پسر به مورسا پیشنهاد ازدواج داد و مورسا هم قبول کرد و تا آخر عمر پسر پادشاه با مورسا به خوبی و خوشی کنار هم زنده گی کردند.
تشکر از همه دوستان با احترام آمنه اکبری.