طفلک طفلک طفلک!
تو که نهال بدون استخوان هستی
تو که خنده ها ولبخند های والدین
تو که دلواسپی والدین........
تو که قصه های خانه
تو که فلم های همه
کجاست که تو را کسی دوست نداشته؟
کجاست که همه تو را نخواهد؟
پس نگران نباش!
همه تو را دوست خواهد داشت
به فکرم طلوع آفتاب
به خاطرت، لحظه شماری می کند
پیش آییه نشته وخود را می آراید
کوه ها می خواهد
پر کشیده نزد تو بآیند
تو را آغوش کشند
پس نگران نباش!
امروز تو هستی که فردا ما هستیم
توگلی هستی، در گلدان
تو تخمِ هستی، در خاندان
تو شربتِ هستی، در دست
تو بارِ هستی، بر پُشت
تو راهِ هستی، بر راه
تو جاهِ هستی به جاه
روزت همه روز است
محبتت با دلِ سوز است
پس نگران نباش!
روزهای تاریکت گذشت
خاک های که به اطرافِ لبت
خاشاکِ که بر موهایت
لباسهای که جانک را
بر شعاع سوزان آفتاب نمایان میساخت
آب دیده ات که ...
بر رخسارت خط میکشید
دیگر پشیمان شده اندو
توبه میکشندو
گیریه میکنند
پس نگران نباش!
خنده هایت که همه عالم را
موجوداتِ همه عالم را
طبیعت دل شکسته را
شاد میکند ومی خنداند
پس ما چرانخندیم؟
ما چرانجوییم؟
ماچرا بهره نگیریم؟
این تو چه داری؟
که همه تورا اینقدر
خوش میکنند و
دوست میدارند
فهمیدم... فهمیدم!
تو نواب همه هستی!
بویِ کباب همه هستی!
تو خواب همه هستی!
تو تهداب همه هستی!
تو جواب همه هستی!
تو ثواب همه هستی!
بلی! میدانم میدانم میدانم
تو آبشارِفروزانِ هستی
که به بحر خواهی رسید
تومهتابِ تابانِ هستی
که چهارده خواهی شد
ونورت همه جا را
فراخواهد گرفت
به امید اینکه خسوفِ رانبینی
پس نگران نباش!
نویسنده: حکمت الله عزیز
پایان