(این داستان واقعی است که هنوز هم در جامعه ما تکرار می شود)
نام عمة پدرم راضیه است. اوحالا 30 سال عمر دارد. چند سال قبل او 13 ساله بود. او یک دختر زیبا رو و خوش خو بود. او چنان مقبول و زیبا بود که در میان دختران اطرافیان خود بیجوره به نظر می رسید. او در این سن خوردکه خوبی و بدی را از هم درست تفکیک کرده نمی توانست و او هنوز روی مکتب را هم نه دیده بود که پدر و مادرش به خواستگاران او جواب مثبت دادند. آنان راضیه را بدون برگزاری مراسم عروسی فقط با جمع آوری چند تن محدود، با دستان خود به خانة شوهرش به دهکده بردند.
خانوادة شوهرش مدتی با او رویة خوبی داشتند و او را ناز میدادند اما دیری نگذشت که آنها در رفتار شان تغیرات ایجاد کردند وآهسته آهسته با او چنان بی رحمانه و ظالمانه رفتار میکردند که اوحتا به مرگ خود راضی شده بود. عمة پدرم بعد از گذشت دو ماه از عروسی اش باردار شد. هیچ کس به سلامتی او توجه نمی کرد و او درست تغذیه نمی شد غذای او به طور معمول نان خشک با دوغ بود. او به ندرت طعم شوربا را می چشید. خشویش او را بسیار آزار می داد. هیچ روزی با او به خنده و خوشروی حرف نمی زد تاجایکه او را از شستن لباسش با صابون و پودر منع کرده و به او می گفت که از یک نوع گلی که به نام "غوجور" یاد می شد استفاده کند.
بعد از نه ماه به سن چهارده سالگی طفلش به دنیا آمد. این طفل کوچک پسری بود که از لحاظ جسمی بسیار ضعیف و ناتوان؛ اما از لحاظ ذهنی به این اندازه ضعیف نبود؛ولی باز هم کسی او را دوست نداشت و او را همیشه تمسخر می کردند. بیشتراز همه پدرش او را آزار میداد و او را دیوانه خطاب می کرد. این پسر کوچک فعلاً شانزده یا هفده ساله است اما از لحاظ جسمی به طفل یازده ساله می ماند.
عمۀ پدرم از رسم و رواجی که در جامعۀ ما حکم فرما بود، بسیار رنج می برد. او به سن خورد سالی مجبور به ازدواج شده بود و هرگز نتوانست از نوجوانی و جوانی خود لذت ببرد. راضیه بیشتر اوقات در تنهای گریه می کرد و به رسم و رواج جامعۀ خود لعنت می فرستاد. دوران نوجوانی و جوانی او صرف نوکری به خانوادۀ پر نفوس و جنجالی و صرف پرورش اطفال بی سر و پا شده بود. بسیار دردناک است، هیچ کسی نبود که او را دلداری میداد و او را درک می کرد. تمام زیبای و مقبولی او در این چند سالی که در آن خانه زندگی می کرد، از بین رفته بود و دیگر او، آن راضیۀ زیبا رو وبا غرورنبود.
بعد از گذشت چند سال راضیه سه فرزند دختر به دنیا آورد. مدتی گذشت و او برای بار پنجم بار دار شد و شوهرش از او پسر سالم میخواست و او حسن، پسر بزرگش را هرگز دوست نداشت و هیچ توقعی هم از او نداشت. عمهٔ پدرم شب و روز دعا می کرد که خداوند این بار پسر سالم نصیب او گرداند. او به امید اینکه این بار فرزندش پسر باشد شبها نمی خوابید و نماز حاجت به جا می آورد. با آنکه راضیه از درد حاملگی یارای حرکت نداشت ولی بازهم توسط خسورش توهین و لت و کوب میشد و بر علاوه او مجبور به قالین بافی هم می شد. خسورش راضیه و دختران خورد سالش را به قالین بافی وادار می ساخت و اگر کدام روزی آنها از خستگی و رنج قالین بافی ناله می کردند؛ به شدت سرزنش می شدند و حتا روزهای هم می گذشت که این کودکان زیبا را پدرکلانشان با شانهٔ قالین بافی شکنجه می کرد چی برسدبه لگد زدن که کار همیشگی او بود. بلاخره شبی فرا رسید که در آن شب قرار است که پنجمین فرزند راضیه به دنیا بیاید. عقربه های ساعت یک شب را نشان می دادند. آن لحظة شب که همه غرق خواب شیرین بودند، عمة پدرم با درد زایمان دست و پنجه نرم می کرد و از شدت درد به خود می پیچید. خسر راضیه خودش را با لحاف زمستانی می پیچاند و به او ناسزا میگفت و با صدای بلند داد می زد؛ "این چه وقت زاییدن است، خدا ترا لعنت کند." دختران راضیه گریه کنان نزد پدرکلان شان می آمدند ومی گفتند؛ "لطفاً پدرکلان کسی را پیدا کنید که مادر ما را از این درد نجات دهد." ولی او اصلاً به گفته های آنان اعتنا نمی کرد و سرش را بیشتر زیر لحاف فرو می برد.در آن وقت شوهر راضیه به ایران برای کارکردن رفته بود و کاری هم از دست پسرش ساخته نبود. فقط دختران او می توانستند کاری برای مادر شان انجام دهند. بناءً آنها مجبور شدند که در هوای سرد زمستانی غزنی به خانهٔ همسایهٔ شان رفته و زن همسایه را برای کمک به مادرشان به خانه بیاورند. زن همسایه موفق شد که راضیه را از مرگ نجات دهد وبار دیگر او دختر به دنیا آورد. خسر راضیه از این حادثه بسیار خشمگین شد و هر چه زودتر تلفنی به پسرش خبر داد و گفت:"پسرم بدبخت شدیم، زن تو بازهم دختر به دنیا آورده ." شوهرش بسیار عصبانی شد تلفن را قطع کرد ودیگر نمی خواست حرفی بزند.
بعد از یک سال شوهر راضیه به خانه برگشت واز دیدن دختر زیبای یک ساله اش اصلاً خوشحال نشد. او بارها به راضیه تذکر میداد و بالای او فشار می آورد و به او میگفت : "تو این بار باید یک پسر سالم تقدیم من بکنی و اگر نه، خودت وفرزندانت را رها کرده و به جستجوی زن دیگری خواهم رفت." در هنگام این گفتگوها حسن مصروف غذاخوردن بود که پدرش به طرف او برای لحظهٔ نگاه کرد و بعد به خانمش با صدای بلند گفت:"ای زن تو میخواهی میراث من به این پسر دیوانه بماند؟" دوباره به پسرش نگاه کرد و گفت: "دیوانه بازهم به غذا خوردن شرع کرد." حسن از جایش برخاست و تا شب به خانه نیامد. حسن از این گونه رفتارهای پدرش بسیار رنج می برد وجگرخون می شد.
وضعیت اینها هنوزناگوار است. شوهر راضیه هنوز هم از او پسر می خواهد.فعلاً شوهر راضیه یکی ازکارمندان امنیتی دولت است ولی تا هنوز وی به این آگاهی نرسیده است که خداوند تمام انسانها را یکسان خلق نمو ده و هیچ فرقی میان دختر و پسر وجود ندارد