یکی بود یکی نبود.
کجای قصه بودیم که کلاغها به خونشون نرسیدن ؟ به مزارع گندم رسیدن و روی شیارهای دست پیرمرد نشستن و چشم هایش را کور کردند .
هنوز مادر بزرگ داشت قصه اش را میگفت و به پنجره که نور ماه از ان تابیده بود چشم دوخته بود که من و تو چشممان بسته شد و به دشت های سبز علوفه با گل های شبدر رسیده بودیم و دامن دامن گل میچیدیم .
ان سوی تپه کلاغها روی شیارهای دست پیرمرد نشسته بودند و گندم را خرمن خرمن به دست گرد بادهای سیاه داده بود .
مادر بزرگ چشم از ماه که لکه های صورتش داشت سفیدی اش را میدزدید گرفت و به لب های متبسم خواب هایمان دوخت . بلند شد و یک دشت گل های وحشی روی خواب هایمان کشید و من و تو چشم در چشم هم زیر دشت به فکر لبخند قورباغه برکه بودیم .
کلاغ ها از روی شیارهای پر کشیدن و به درخت های سیب دست برد زدند و دانه دانه عشق هایمان را به مترسک هدیه داد که با یک تبسم کلاغ به باد داده بود .
مادر بزرگ قصه اش هر شب ناتمام میماند و ما میان دشت های گل وحشی جا میماندیم و به انسوی تپه چشم هایمان را بسته بودیم که صحرایی بود از قصه های ناتمام و مادر بزرگ تمام تلاشش را برای قشنگ گفتن قسمت اول قصه میگرد تا بوی گل های شبدر ما را به خواب ببرد تا قصه های درد گوشهایمان را نترساند .
حالا مادر بزرگ نیست و ما در اخر قصه تنها ماندیم و روایت گم شده زندگی را جستجو میکنیم .
اثر : علی مومنی
زندگی صفر درجه
کاوه ایریک