روایت گم شده

Posted on at


یکی بود یکی نبود. 


کجای قصه بودیم که کلاغها به خونشون نرسیدن ؟ به مزارع گندم رسیدن و روی شیارهای دست پیرمرد نشستن و چشم هایش را کور کردند . 


هنوز مادر بزرگ داشت قصه اش را میگفت و به پنجره که نور ماه از ان تابیده بود چشم دوخته بود که من و تو چشممان بسته شد و به دشت های سبز علوفه با گل های شبدر رسیده بودیم و دامن دامن گل میچیدیم . 


ان سوی تپه کلاغها روی شیارهای دست پیرمرد نشسته بودند و گندم  را خرمن خرمن  به دست گرد بادهای سیاه داده بود . 


مادر بزرگ چشم از ماه که لکه های صورتش داشت سفیدی اش را میدزدید گرفت و به لب های متبسم خواب هایمان دوخت . بلند شد و یک دشت گل های وحشی روی خواب هایمان کشید و من و تو چشم در چشم هم زیر دشت به فکر لبخند قورباغه برکه بودیم . 


کلاغ ها از روی شیارهای پر کشیدن و به درخت های سیب دست برد زدند و دانه دانه عشق هایمان را به مترسک هدیه داد که با یک تبسم کلاغ به باد داده بود . 


مادر بزرگ قصه اش هر شب ناتمام میماند و ما میان دشت های گل وحشی جا میماندیم و به انسوی تپه چشم هایمان را بسته بودیم که صحرایی بود از قصه های ناتمام و مادر بزرگ تمام تلاشش را برای قشنگ گفتن قسمت اول قصه میگرد تا بوی گل های شبدر ما را به خواب ببرد تا قصه های درد گوشهایمان را نترساند . 


حالا مادر بزرگ نیست و ما در اخر قصه تنها ماندیم و روایت گم شده زندگی را جستجو میکنیم . 


 



 اثر : علی مومنی 


زندگی صفر درجه 


کاوه ایریک 



About the author

mohammadhasani

Kaveh Ayreek
Filmmaker and theater director living in Kabul

Subscribe 0
160