نامادری

Posted on at


 


روزی روزگاری یک هیزم شکن فقیری بود که دو فرزند داشت. فرزندانش سهیل و سارا نام داشتند. سهیل یک پسر باهوش و مهربان و سارا دخترکی قشنگ وشیرین زبان بود. آنها در کنار هم زندگی خوب و خوشی را میگذاراندند.



تا اینکه روزی مادربچه ها از دنیا رفت. چیزی نگذشت که هیزم شکن زن دیگری گرفت. زن تازه هیزم شکن، رابطه خوبی با بچه ها نداشت. آن ها را اذیت میکرد. مجبورشان  میکرد که کار زیاد کنند و کم غذا بخورند.



مدتی بود که باران نمیبارید زمین خشک و بی محصول مانده بود.مردم ده گرسنه بودند، روزهای سختی را میگذاراندند. در خانه هیرم شکن هم غذا کم بود و بچه ها از گرسنگی زرد و لاغر شده بودند. یک شب زن هیزم شکن به شوهرش گفت: دیگر غذایی در خانه نمانده، بهتر است بچه ها را به یتیم خانه ببری.



هیزم شکن بسیار عصبانی وناراحت شد و گفت این چه حرفی است که میزنی. من چطور بچه های خود را به یتیم خانه ببرم. زن گفت: من خوبی بچه ها را میخواهم، آنها اگر در خانه بمانند حتماٌ از گرسنگی می میرند. سهیل وسارا در خانه دیگر تمام گپ های پدر و نا مادری را شنیدندو گریه کردند.زن هیزم شکن آنقدر حرف  زد تا شوهرش راضی شد و فردای  آن روز بچه ها را به یتیم خانه بردند.هیزم شکن گفت اینجا درس میخوانید و غذاهایی خوبی برایتان میدهندو من هم هر روز میایم و خبرتان را میگیرم.در یتیم خانه پیرزنی ا سرپرستی تمام اطفال را میکرد.او یک شخص بدجنس، بداخلاق و عصبی بود.هر روز به تمام طفلکها دستور میداد که تمام اتاقها را پاک کنید لباس ها بشوریم. بعد هم آنها را به گدایی میفرستاد.



 برایشان میگفت که اگر بدون پول بیایم شما را به اینجا راه نمیدهم و آنها بسیار لت و کوب میکرد. سهیل و سارا بسیار ضعیف شده بودند. هرر وز گریه میکردند که چرا پدرم دنبال ما نمی آید. هیزم  شکن خیلی دلش برای بچه ها تنگ شده بود. ولی از ترس زنش نمی توانست برود پیششان.خلاصه  زنش بیمار شد و مرد. چند روزی نگذاشت که هیزم شکن تصمیم گرفت که دنبال بچه هایش برود.و خلاصه زندگی خوبی و خوشی را در کنار هم شروع کردند.


 




About the author

160