مژگان دخترکه 12ساله ای بود همرای والدین خود در یکی از قریه های کشور زندگی میکرد او بسیار مکتب ودرس خواندن را دوست داشت و همیشه آرزو داشت که همرای با همه مزه دانش به مکتب برود.
اما پدراو که ریس خانواده شان بود به او اجازه نمی دادکه به مکتب برود مژگان همیشه در هنگام قالین بافی به طرف دختران و پسرانی می دیدکه با لباس های هم شکل به طرف مکتب می رفتند او با نظاره ی این صحنه بسیار می رنجید و بعد از کشیدن آه عمیق دوباره به کار اغاز می کرد و گاهی هم اگر پدرش نمی بود از راه کلکین خواهر خوانده ی دوران کودکی اش را که به طرف مکتب می رفت صدا می زد از اومی خواست تا برای چند دقیقه ای از مکتب برایش تعریف کند.
چندی روز بعد از دوستش خواست که از والدینش اجازه بیگیرد و روزانه برای مدتی به او درس بدهد دوستش خواست نیز با موافقه ی پدر و مادرش هر روزبه اودرس می داد ولی چندی نگذشت که دوست مژگان به خاطر زیاد شدن درس های خودش نتوانست دیگر به او روزانه درس بدهد.
روزی از روزگاران طبق معمول مژگان مصروف قالین بافی بود که باز هم دختران منطقه به طرف مکتب می رفتند از قضا پدرمژگان نیز در خانه نبود مژگان نیز خیلی احساساتی شد کار را رها کرد و کتابچه هایی که در خانه داشت برداشت و به طرف مکتب روان شده مادرش هر چندی که فریاد زد بیا او دختر که اگر پدرت خبر شوه می کوشت اما تاثیری نداشت و مانع اراده ی مژگان نشد.
عصر شد و پدرمژگان به خانه رسید وقتی که داخل خانه شد با صدای بلند صدا زد مژگان کجاستی یک چای خو بیار اما هیچ صدا نیامد مادرش خیلی پریشان بود پدر مژگان به طور مکرر صدا می کرد اما پاسخی نشنید در نهایت مادر مژگان از آشپز خانه آمد و گفت که مژگان به مکتب رفته است.
پدر مژگان بسیار عصبانی شده بود خود را اداره نتوانست و هر چیزی که در نزدیک دستش بود به در دیوار زد و به طرف مکتب روان شد وقتی که از دروازه خانه بیرون شده مژگان را دیده که به طرف خانه می آید
پدرش از موهای زیبایش گرفت و او را با لت کوب به خانه آورد دخترک بیچاره از فرط لت کوب خسته شد و خوابش برد خواهر خوانده مژگان شاهد این صحنه بود واز کلکین خانه به طرف آنها می دید فردای همان روز خواهر خوانده ی مژگان سیما موضوع را به طور مفصل به استاد خود قصه کرد استادش نیز بر روی یک مقوای بزرگ آیت ها و حدیث ,قانون اساسی وماده ی قانون حقوق بشر را دررابط به آموزش دانش بود نوشت و به سیما داد که آنرا به مژگان بدهد تا اینکه مژگان آنرا به پدرش نشان بدهد
.
سیما آن کاغذ را به مژگان داد و از او خواست تا کاغذ را در همان جاه نصب کند که پدرش دیده بتواند مژگان نیز همان کرد وقتی که عصر همان روز پدر مژگان وارد خانه شد متوجه ورق شد وقتی که می خواست ورق را از دیوار دور کند برادرش مانع وی شد پدرش گفت که این چیست احمد ,احمد برادر مژگان آنرا خواند و به طور مفصل برای پدرش توضیع داد. همان روز پدر مژگان بالای سر او آمد و در حالی که مژگان خواب بود از صورت وی بوسه کرد .
مژگان شتاب زده برخواست و گفت مه دیگه مکتب نرم پدر جان پدرش که اشک از چشمانش سرازیر میشد گفت دخترکم من بسیار اشتباه بزرگی کردیم پس پدر مژگان آن را اجازه داد تا به مکتب برود
نویسنده عبدالقهارکبیری