گلی در یک باغچه،یا سرابی در یک صحرا، یا کسی که در انزوا در کج خیابان ها نشسته ورو به اتیه ای چشم دوخته که شاید هر گز نیاید. یا من همان کودکی هستم که از بچه گی به شوق پرواز بادبادک هایش می دود بی خبر از هر چه در اطراف اش میگذرد
.
نمیدانم چه شده دراین روزهای چه به سر آمده که گاهی فک میکنم که بودم مساوی با نبودم هست. شاید کسی که باید در دل داشته باشم تا برایم انگیزه بدهد نیست یا اگر هم هست انقدر نیروی مثبت اش کم است که منفی های من او را در هم کوبیده.هر چه هست این من گل بابونه ای در میان کوهی پر از گلهای وحشی که در دامنه کوه سیاه سر به بالین خاک گذاشته تا آخرین قطره باران به آن برسد و سر به تاراج در آسمان نهد
.
در میان گونگ بودن های کودکی ام همیشه حس روشنایی آینده را میدیم حسی که شاید حال به واقعیت برسد شاید من همان دخترک باشم که با کفش های کتان دوید تا به رویای عظیم خود رسید.(سیندرلا)هر که هستم و هر چه هستم این را خوب میدانم که هنوز وقتی تکه نانی در خیابان می افتد پاهایم را رویش نذارم و به گوشه ای کنار و درو از حاشیه های دنیا میگذارمش.چون این همان گندمی است که که به خاطر اش اجداد یا نسل های من تاوانش را داداند و در این زمین خاکی پایی نهادند زمینی که در اوایل سبز و حال شبیه مردابی به رنگ سیاه در امده رنگ سیاه مثل رنگ بدبختی های جامعه ام
.
مثل گشنه ماندن زنی که تنها حامی اش را از دست داده و در پی یک نان شبانه تا صبح میگرید.من کی هستم برگی روی یک مرداب که شاید جیرجیک ها دوست دارند روی آن بنشیند.در اوج هستیم به این باور دارم که نوری هست که باید به آن رسید
نویسنده : ناهید بیکران .