زینب دختر هشت ساله ای که همیشه در آرزوی داشتن بوت های براق سرخ ولباس سفید جالی بود هنگامیکه به بستر خواب میرفتبه این فکر میبود که صبح وقتیکه بیدار شود خداوند لباس وبوت های دلخواهش را بالای سرش گذاشته باشد .
اما روزبه روز نا امید میشد.هرگاه روزهای عیدویا عروسی ها نزدیک میشد نزدپدرش میرفت و میگفت آغاجان این بار برم بوت های براق سرخ لباس جالی سفید میخری ؟
پدرش میگفت :بلی دخترم میخرم دخترک ازخوشی ازکنارپدرش دورشده خودرا نزد دوستش که هم صنفی اش هم بود میرساند با لبهای پراز خنده میگفت میفامی این بار درعید بوتها ولباسهای نو پدرم برم میخرد.
روزهای زیاد را پشت سرهم بخاطر نبود نان گرسنه میگذراند همین قسم به مکتب میرفت. در مسیر راه ازپارچه نانهای که درسوراخ دیوارها میبود وسیب های نیم خورده کنارسرک ها شکمش را پر میساخت. مگرازینکه پدرش درعید برش بوت ولباس جدید وعده کرده بودروزهایش را به خوشی میگذشتاند وخودرا در لباس وبوت های دلخواهش تصور میکرد.یک روز پیش از عید باپدرش روانه بازار شدند .بعد چند لحظه هردو وارد دوکان شدند زینب متوجه شد که غیراز بوتهای پلاستیکی چیزی دیگر به چشم دیده نمیشود.پدرش گفت کدام بوت را میخواهی ؟دخترک که حیران مانده بود جواب داد هیچکدام مه بوت براق سرخ میخواهم پدر گفت دخترم پول کافی ندارم آن بوتها قیمت است .زینب باچشمان پراشک بوتهارا گرفت به خانه برگشت.
روز عید مادرش لباسهای کهنه ای خودرا که به زینب آماده کرده بود بر تن او وبوتهای پلاستیکی را به پا یش کرد .دخترک روانه خانه دوستش شد دروازه ای شان را تک تک زد همین که دوستش بیرون شد خیره خیره طرف دوستش نگاه کرد چون در آرزوی لباسهاوبوتهای که بود آنهارا برتن وپای او دید.دوستش گفت بیاکه بریم چکر زینب باوجودیکه خوش نبود تمام روز را با دوستش به تفریح پرداخت.و نا امیدانه به طرف دخترهای هم سن وسالش که لباسهاوبوتهای نو داشتند میدید هم خوش میشد هم غمگین بلآخره شب شد با هزار حسرت وآه به خواب رفت برادرهایش کراچی داشند خرج فامیلشان را ازهمین طریق پیدا میکردند ازپول پس اندازشان به رویا بوت براق ولباس جالی سفید خریدند.وقتی خانه آمدند متوجه شدند که خواهرشان خواب است بوت ولباسش رابالای سرش گزاشتند وقتی صبح ازخواب بیدار شد بادیدن بوت ولباسهایش قلب کوچکش میتپید وبرق شادی در چشمانش دیده میشد ( پایان)
نویسنده رویا رحیمی