ميخواهم كتاب بخوانم يك رمان شاهكار يكي كه بايد تا حالا ميخواندم ولي نخوانده ام و و خوب حالا ميخواهم بخوانم. چند ورق كه ميخوانم حوصله اش را ندارم. من حوصله ي تمام كردن يك رمان قطور و كلاسيك را ندارم! با اينكه ميدانم كتابي است كه بايد دنيا برايش زانو بزند و شاهكار است و از اين حرفها. چون كارمندم چون از سي گذشته ام و خانه دارم و بچه دارم و مهمان دار و تمام اينها يعني من حوصله ندارم يك رمان بلند را تمام كنم.
آدم بايد همان هفده سالگي اصلن همان پانزده سالگي بنشيند و كلاسيك ها را يكي يكي روانه ي صحراي تشنه ي مغرش كند و هي پر شود وپر شود و مغزش واحه ي سبزي داشته باشد از ادبيات. بايد بخواند و تا بيست سالگي خوانده باشد خواندني ها را.
بعدش بايد به روز بخواند كم كم ادامه بدهد و پر ثمر شود و اگر توانست بنويسد و اگر نه با همان اندوخته ي ادبي اش هي بيشتر بخواند و بفهمد. ده سال بعدش اگر بخواهي كلاسيك بخواني خيلي دير است. ذهن آدم راحت طلب ميشود دلش ميخواهد زود بفهمد كه چي؟ و تمام مدت اين سوال را ميپالد و حوصله نميكند يكي يكي كلمات را مزه مزه كند و آرايه و استعاره اش را دربياورد و كيف كنان كتاب را تمام كند
من با اين سن بايد بگردم دنبال وقت مناسب جاي مناسب و بي سر و صدا فكر آرام و دلي جمع كه الكي الكي حاصل نميشود كه بنشينم و شاهكار كلاسيك بخوانم.
بيست سالگي سن خوبيست براي تمام اين كارها. بيست سالگي را بايد قدر دانست.