اگر عشق همین است

Posted on at


 بیست و دو سال داشتم از هیچ یک نعمت هایی خداوند بی بحره نبودم والدین مهربان یک برادر از خودم بزرگتر و دو خواهر از خودم کوچکتر دارم از مکتب اول نمره فارغ شده و با نمرات عالی به رشته دلخواهم شامل دانشگاه شدم در جریان درس مکتب دریکی از مراکز زبان های خارجی منحیث استاد لسان انگلیسی را تدریس میکردم و قتی شامل دانشگاه شدم به خاطر که خوبتر به دروس هایم رسیده گی بتوانم تدریس لسان انگلیسی را ترک کردم یک تقسیم اوقات منظم کاری



 


 


داشتم در پهلوی درس هایم راز و نیاز با خداوند ،ورزش کردن ،بودن با دوستهایم و عضویت که دریکی از تیم های فوتبال داشتم فراموش نکرده بودم . با داشتن یک زنده گی مملو از سعادت و صحتمندی همیش از خداوند سپاس گذار بودم در دانشگاه نیز اول نمره شده ام بسیار با موفقیت داشتم پیش می رفتم با گذشت هر شب وروزخواب های که به یک آینده ی درخشان داشتم به حقیقت می پیوست خلاصه از خوشی های دنیا هیچ چیزی کم نداشتم


 



صنف دوم سمستر (پنج) طبق معمول ناشتا نموده لباس های را پوشیدم روانه دانشگاه شدم من در موتریکه پدرم برایم خریده بو د می رفتم با دو تن از همصنفی ها و دوستهایم در نزدیک در دانشگاه یک موتر جلوتر از موتر من توقف کرد و یک دختر با چهره چون ما درخشان گیسوهای سیاه و چشم های زیبا ولی مملو از راز های نا گفته پیاده می شد. من که با دیدنش دست و پاچه شده بودم موترم را خاموش نکرده پیاده شدم نا خود اگا به دنبال این پری رویایی به را افتادم در جریان که محصولین از دانشجویان تلاشی میگرفت اورا گم کردم چون بیرو بار دانشجویان زیاد بود او از دیدم ناپدید شد.


 


 



 من هم رفتم صنف اما آن روز دیگر فکرم به جایش نبود جسما" در صنف اما قلب و روحم پیش آن پری رویایی بود فقد به این فکر میکردم که باید او را پیدا کنم از کجا است در کدام دانشکده در س می خواند اسمش چی است... دو ساعت بی فایده و بی هوش در صنف بودم اما ساعت سوم را ترک کردم و پیش دروازه ی دانشگاه منتظرش ماندم اما از او هیچ درکی نشد. امیدم را از دست ندادم به شوق اینکه فردا بتوانم او را بیبینم طرف خانه روان شدم


 


 


ادامه دارد 


 


 


 


 


 



About the author

160