گیسوهای زیبایش چهره ای چون گل لاله اش را اذیت میکرد دست زیر الاشه منتظر حرکت موتر بود.
در آن لحضه من غرق دیدارش بودم با خود میگفتم کاش زمان متوقف شود که چشمان گرسنه ای من سیر دیدارش گردد قلب در قفس سینه ام مانند یک پرنده ی وحشی به تیش آماده بود
.
نفس از دست و پایم رفته بود
با دیدار دوم او خودم را ازم دزدید
این دیدار که چندین روز مرا منتظر مانده بود به چند لحظه ای محدود بود موتر که در آن پری رویایی نشسته بود حرکت کرد.
من هوش در سرم نبود بدون فکر در سرک که موتر ها مثل گرگ های گر سنه به شدت حرکت بودند به را افتادم و شکار یکی از این موتر ها شده حادثه نمودم
و قتی چشمانم دا باز کردم خود را در یکی از بستر های شفاخانه دیدم زده و زخمی چشمانم به فامیلم افتاد که همه پریشان و گریان هستند
قادر به حرف زدن نبودم .
اما حرف های داکتر و فامیلم را میشنید م
داکتر پدرم را از اطاق بسترم بیرون برد و به من زیگنال خطر را داد از درد زیاد نفسم داشت درمیامد اما در دل زم زمه کرده از خداوند صحت عاجل میخواستم .
خوب بعد از از سپری شدن یک هفته پدرم با چشمان گریان آمد نزدیکم دست های نسبا"پیر و کمزور خود را به موهایم مالیده با زبان لکنت خود برم گفت که پسرم به بسیار تاسف باید برایت بگویم که داکتر ها میخواهند پای چپت راقطع کنند چون راه دیگری نیست....
با شنیدن این حرف پرده سیاهی چشم هایم را پوشانید فهمیدم که دیگر پرنده ای سعادت هایم از شانه هایم پر باز کرده اند رفته اند
خوب جز قبول کردن تصمیم داکتر چاره ای نبود عملیات صورت گرفت من پاهم را از دست داده معیوب شدم
شنیده بودم که ارزش هر چیز را وقتی انسان درک میکند که از دست بدهد...
من دیگر مسیر جاده ام عوض شده بود قدم قدم به طرف بحران بد بختی روان بودم
و رزش وفوتبال دیگر من را نه یک شخص با عضای کامل میخواست با تاکید ها ی زیاد فامیل بعد از بستر دوباره به دانشگاه رفتم اما دیگر نه من آن بچه شاد صحتمند و لایق بودم و نه دانشگاه آن بهشت سالها زحماتم بود
قلب و دماغم اتحاد خود را از دست داده بودند در تصمیم شان تضاد و جود داشت قلبم دیدار آن پری رویایی را میخواست اما مغزم مانع ام میشد
سوال های زیادی را میپرسید میخواهی چی کنی؟ با این معیوبیت و نا چاری ات میخواهی در مقابل اش رفته چی بگویی؟ با دیدن چیزی نمی شود با ید به او همه چیز را بگوییم
آیا می تونی به او چیزی بگویی؟
این حالت مرا دیوانه می کرد به حرف های دماغم گوش داده خواست قلبم را نادیده میگرفتم در حالت نهایت دشواری قرار داشتم همه دنیایم را با یک دیدن آن دختر آش زده بودم باید میسوختم و میساختم چندین روز همنطور سپری شد
من همدست دماغم شده با قلب و چشم هایم میجنگیدم
که نا خواسته ارو را در صحن دانشگاه دست به دست یک پسر دیدم با دیدن آنها روح از جسم نا توانم پریده بود جسم بی جانم میسوخت
...
دختری او را از دور صدا زد اما اسمش را نگرفت فقد گفت هی بیا کی بریم و آن پری رویایی در جواب گفت امروز با نامزادم می روم ...
با فهمیدن آن واقعیت اینکه چه حالت داشتم نمیتوانستم با چند کلمه بیان کنم
بعد از آن روز دانشگاه را به همیش الوداع گفتم
به خاطر کسی که همه هستی ام را از دست دادم حتا موفق نشدم که نامش را بفهمم راست گفته شاعر
اگر عشق همین است
اگر زندگی این است
نمیخواهم چشم مه دنیا را بیبینه...
نویسنده (آرزو)