او که رفته به درک که رفته
من فقط بیشتر اوقات همیشه دلم به خودم تنگ میشه
برای زمانی که به پوچی و جاهلیت گذشت
برای مدتی که میتونستم خیلی چیزا داشته باشم
اما حالا ندارم..........
او که رفت خیلی چیزا با خودش برد
حس و حال و شادیهایم را با خودش برد
و فقط یک هدیه برایم داد
اونم غم و افسوس که با رفتنش دامنگیرم شد
یهو تصمیم میگیرم عوض شوم
و گذشته را با خاطرات غم انگیزش دفن کنم
ویک زندگی کاملا جدید و از نو آغاز کنم
یک مدت ادامه میدهم ..........
ولی با گذشت زمان خیلی زود کم میارم
و دوباره غم در چشمهایم جان میگیره
و دگه او آدمی که سعی داشتم تظاهر کنم نیستم
وبه اندازه مدتی که خودم را نگه داشتم و تظاهر کردم گریه میکنم
آری من اینم......
در یک قهوه که هر چه شکر بریزی باز هم همو تلخیه ناب و داره