نام من الکساندر است در آلمان زندهگی میکنم و پدر و مادرم مشغول تجارت هستندو بطور کلی وقت برای دیدن همدیگر ندارندهمیشه میگفتم:مادرپدر زنده گی فقط همین نیست ولی کسی حرف من را نمیشنید.قرار بود برای تحصیل دوراز شهر بروم و باید حد اقل5سال میبودم درآنجا درسهایم خیلی خوب بود که با بچه ای بنام میصم آشنا شدم او هم رشته من بودو خیلی هم پسر خوبی جالب اینکه او هم شهری من بود من عاشق او شده بودم به همین خاطر خواستم او را به پدر و مادرم معرفی کنم به شهرمان آمدیم وقتی به خانه آمدم خبر شدم که پدرم مارا ترک کرده خیلی ناراحت شده بودم بازم با میصم ملاقات میکردم در پهلوی او احساس آرامش میکردم در آواخر رابطه ام با مادرم خوب نبود ناخودآگاه آزرده اش میکردم ولی بازم میصم تمام زندهگی ام شده بود.مانند یک زنجیر به او بسته شده بودم یکروز برام گفت:برویم گشت رفتیم و او رفت برایم قهوه بگیره مبایل ش جا مانده بود منم خواستم ببینم اسمم را به چی نام گذاشته؟از مبایلم به او زنگ زدم وقتی به او زنگ رفت نوشته شد شکار 7 آنجا را ترک کردم آنروز درسکوت تنهایی با خودم مدارا میکردم از خودم سخت خشمگین بودم مادر بیچاره ام را خیلی آزرده بودم تصمیم گرفتم زنده گی را از سر بسازم دکتورا و لیسانس را هم گرفتم مادرم دوباره از من راضی بود زنده گی طبق میل من پیش میرفت تا اینکه پدرم را دیدم همراه یک زن دیگه و میصم هم با آنها بود خیلی تعجب کردم بعد موضوع را با دل نخواسته به مادرم گفتم مادرم چیزی نگفت ولی میدانستم که اشکی به بزرگی یه دنیا در گوشه چشمش در کمین نشسته.
چند وقت بعد شنیدم که برای خانواده میصم اتفاقی افتاده است اینگار خانه شان آتش گرفته بود پدرم و مادرش مرده بودند میصم هم دیگه نمیتوانست زیبایی دنیا را ببیند دلم برایش آنقدر سوخت که خواستم در شفاخانه ام برایش کار بدهم البته با خودعهد بسته بودم که حقیقت پنهان بماند او در کارهایش خیلی ذکی بود یکروز برای قدر دانی نزدش رفتم مانند دو دوست باهم حرف زدیم او از دختری قصه کرد که بی دلیل تنهایش گذاشته بود منم اشکم در آمد او گفت:الکس خودتی؟چرا تنهام گذاشتی و رفتی؟منم دلیلم را گفتم اما او گفت :او فقط یک مزاح بودهنمیخواستم باور کنم ولی اینگار راست میگفت اورا پیش مادرم بردم و قصه را برایش گویا شدم دوباره عاشقش شده بودم دیگه نمیتوانستم این قسمی ببینمش در جستجوی چشم شدم چند وقت بعد خبر رسید کسی برای دادن چشم آماده است میصم دوباره بینا شد و این قصه به ازدواج مان انجامیدوکارهایی شفاخانه هم با اتحاد هردوی مان خوب پیش میرفت.
گذشت زنده گی با همه غم هایش برایم شیرین بود...........
by:samira nahil