خلافت اسلامی

Posted on at



 


در شبی نهایت سرد و تاریک امیر المومنین عمر بن الخطاب (رض) شعله آتشی را فروزان دید. پس بسوی آتش روان گردید و صحابه جلیل القدر عبدالرحمن بن عوف (رض) نیز همراهش براه افتاد چون بنزدیک آتش رسید دید که مادری پیش روی آتش نشسته و سه طفل او بدور آتش اند و میگریندد . یکی میگوید: مادر اشکهای مرا پاک کن:و دیگری میگوید: ای مادر نزدیک است از کرسنگی بمیرم، خوردنی بمن خواهد رسید؟


جناب عمر بن خطاب (رض) پیش آتش نشست و مادر را گفت: ای کنیزک خدا از که شکایت داری؟


مادر گفت : در باره عمر شکایت دارم . حضرت عمر (رض) فرمود: عمر از شما چه خبر دارد؟ آن مادر گفت: او متولی امور ما است و نباید از مابی خبر باشد.


پس امیرالمومنین عمر بن الخطاب (رض) بسرعت به بیت المال مسلمین رفت و دروازه را بکشودف نگهبان بیت المال گفت: خیریت است یا امیر المومنین؟


حضرت عمر بجوابش چیزی نگفت و کیسه آرد را باظرفی روغن و قطی عسل بیرون کرد. نگهبان به حضرت عمر گفت : چه اراده داری یا امیرالمومنین؟حضرت عمر فرمود: اینها را بر شانه من بارکن. نگهبان پرسید: برشانه خود بارکنم یا بر شانه تو؟ حضرت عمر(رض) فرمود: بر شانه من بار نمای!


نگهبان از امیر المومنین خواهش کرد تا بر شانه خود بار کند مگر امیر المومنین برنگهبان خشونت کرد و گفت: برشانه من بار کن!


آیا تو بار گناهان مرا در قیامت برده میتوانی؟


پس آرد و روغن و عسل را بر شانه امیر امومنین بار کرد، چون امیرالمومنین بنزد آن مادر و فرزندانش رسید کنار آتش بنشست و بآنها طعامی مهیا کرد. چون طعام پخته شد روغن و عسل را بآن علاوه نمود و بدست مبارکش طفل ها را غذا خورانید، مادر یتیمان بجانب عمر فاروق (رض) نظر انداخته و گفت:


قسم بخدا که تو از عمر بخلافت حقدار تری.


حضرت عمر برایش گفت: چون فرداشد به دار الخلافه بیا شاید من هم بآنجا باشم و در باره تو با عمر سخن میگویم. عمر فاروق (رض) از آنجا برگشت و رفت و بعقب سنگی بنشست و بطرف آن کودکان یتیم نظر می انداخت. عبدالرحمن بن عوف گفت: یا عمر: شب بسیار سرد است، بعقب این صخره چرا می نشینی؟ بیا تا برویم. حضرت عمر فرمود: تا آن کودکان خنده نکنند من از اینجا نمیروم چنانکه زمان آمدنم می گریستند.


چون فردا شد مادر اطفال بدارالخلافه آمد و دید همان شخص که دیشب به اطفالش غذا آورده بوده بین حضرت علی(رض) و عبدالله ابن مسعود (رض) نشسته و هر دوی شان او را امیر المومنین میگویند چون زن دانست که همان شخص حضرت عمر (رض) بوده است او را ترس و لرزه پیدا شد، امیر المومنین عمر (رض) اورا گفت:


وارخطا نباش هیچ پروایی نیست، اکنون بگو که آن داد خواهی خود را برای من بچند می فروشی. زن گفت: یا امیرالمومنین: مرا عفو نمای.


عمر فاروق (رض) فرمود: قسم بخداوند ج تا آن مظلمه ات را بمن نفروشی از این جا رفته نمیتوانی. بالاخره حضرت عمر (رض) داد خواهی آن زن را به ششصد درهم از مال شخصی خود خریداری کرد و حضرت علی را امر نمود تا کاغذ و قلم بیاورد و بنویسد که مایان علی و ابن مسعود شاهد میباشیم که فلانه زن حق داد خواهی خود را به امیرالمومین عمر بن خطاب بفروخت. بعدا عمر فاروق(رض) گفت: هرگاه وفات یافتم این ورقه را بین کفن من بگذارید تا چون را ملاقات نمایم این سند را داشته باشم. 



About the author

soodabeh-azimi

Soodabeh Azimi was born in Herat,Afghanistan. she is student at Mehri High school.

Subscribe 0
160