روزی پیرمردی که بالا تر از نود سال عمر داشت بسیار بیمار شده بود فرزندانش او را نزد داکتر بردند. داکتر به مریض جواب داد و گفت:هیچ امیدی به زنده ماندنش نیست,او دیگر توان ایستادن و سخن گفتن راندارد شاید امروز تا فردا از این دنیا برود.فرزندانش آماده گی های کامل برای فاتحه ,ختم قرآن و غیره را گرفتند فردای آن روز صبح وقت فرزندانش به دیدار پدر خود آمدند تا از آن طلب حلالیت بخواهند وقتی وارد اطاق پدر شان شدند دیدند پدر شان در اطاق خود نیست بسیار حیران شدند تمام خانه را دیدند اما او را پیدا نکردند بعد از فکر کردن یکی گفت برویم سر زمین های خود شاید آنجا باشد و قتی نزدیک زمین های خودشان شدند.
دیدند پدر شان در حال کار کردن به سر زمین است فرزندانش بسیار حیران شدندو به پدرخود گفتند:پدر جان چی شده که صحت یاب شدید؟پدر فرزندانش را شاند وبه ایشان قصه جوانی خود را کرد و گفت:یک روز به عید مانده بود من برای خرید لباس برای شما به بازار رفته بودم در راه دو پسر و دختر راه ام را گرفتند و گفتند: عید شما مبارک کاکا.
من بسیار تعجب کردم که یک روز دیگر مانده به عید! در همان وقت پیرزنی دست من را گرفت و برایم گفت:این هردو نواسه های من هستند که پدر و مادر خود را از دست دادند من هم آنقدر توانایی ندارم تا کار کنم و برایشان لباس نو بخرم پس برایشان دروق گفتم که امروز عید است تا فردا از خانه بیرون نیایند تا لباس های نو دیگر بچه هارانبینند.با شنیدن این سخن دلم برای آن اطفال یتیم سوخت و لباس های که به شما خریده بودم را برای آن ها دادم آنها بسیار خوش حال شدند و او پیر زن برایم گفت:تو امروز دل یتیمانم را خوش ساختی خداوند تو را خوش داشته باشد و عمر صد سالگی را نصیبت کند. در همان روز تا حال به یادم است و امروز از دعای آن زن پیر و یتیمان است که صحت یاب هستم و توانستم مثل روز های جوانی خود به سر کار بروم . پسرانش بسیار حیران شدند و دست های خود را بالا کرده و شکر خداوند را به جا آوردند.