دخـــتـــری کـــه حـــدود15 ســـال عــمــرداشــت ودریـکــی ازدهـــات زندگی میکرد وازیک خانواده خوب نیزمیــباشـــد دخــتــرزمــانــی سیاه گــردید که برای حــفـظ قــــرآن کـــریـــم دریکــی از دارالحــفــاظ های قریه خود رفـــتـــه ودرآنجا به آموخـــتن قــــرآنکــــریم آغــازکـــرد ودر آنــجــا کــه بــا پسر جوانی که قاری قــــرآن کـــریــم بـــود وآن دخـــتـــر را نیز تــدریــس میــکــــرد آشـــنــا گـــردیـــد
درایــن مــوقـع بود که قاری برای به دام انداختن وفـــریـــب دادن آن دخــتــر جــوان آغـــاز کـــرد وآن دخـــتــر قــافــل ازایــنـکه آن پـــســـربـــرایـــش چــه نــقــشــهء در ســــر دارد ومیــخــواهـــد فــــکـــرآن دخـــتــر را مـــخــتــل بســـازد آهســـــتـــه آهســــــــــته با آن پســــرقــــاری ارتبــــاط گــــرفـــت وآن پسر با گفتن کلیمات وحرکاتش که گویا وی را دوست دارد متوجه آن دختررا به خود جلب کرد وبا گذشت زمان رفته رفته ملاقات شان زیاد شد وحتی بعد ازرخصت شدن نیز بابهانه های زیاد باآن دختر دربیرون دیدار میکرد خلاصه با تکرار این عمل آن دخترنیزبه قاری اعتماد کرده
وبا غرور جوانی که داشت وبا جاهیلیت تمام با آن پسر دیدار مینمود تابلخره دیدار شان نیز باعث گردید تامردمی که ازآنجا میگذشتند چندین بار آن دختر را باقاری دیدند واین موضوع را به پدر وبرادران آن دختر درمیان گذاشتند وقتی که انها ازموضوع اطلاع یافتندهرکدام به جای اینکه به آرامی آن دختر را فهمانده واورا نصیحت کنند بلاخره آن دختر را لت وکوب زیاد نمودند ودرهمان موقع که تابستان گرم بود ومارد وخواهرانش خواب بودند وپدر وبرادرانش نبودند آن دختر عقده شده باقصدونادانی وناپروایی ازاین موقع استفاده کرده وخانه اش را به قصد خانه آن پسر جوان ترک گفت وبعد ازگذشت حدود 2 ساعت زمانی که آن پسر را دیدند ازوی سراق دختر را گرفتندولی آن پسر خود را بی خبر دانسته اما پدروبرادرانش قبول نکرده داخل خانه آن پسر شدند وآن دختر جوان را دیدند که درخانه نشسته هست آنان درهمان جا باپسر درگیر شده وبلاخره دختر را گرفتند .به خانه برگشتند ودرهمین زمان دوباره دختر را لت وکوب نمودند حتی تا سرحدی که میخواستند وی را به قتل برسانند که دراین موقع مادر دختر با التماس زیاد مانع شد وازآن روز به بعد زندگی دختر نیز ازبد بدتر شد ازیک طرف دشنام ولت و کوب وتحقیر فامیلش وازطرف دیگر مردم که باطعنه وزخم زبان زندگی را برای او وخانواده اش مرگ تدریجی ساخته بودند ودراین وقت بود که پدر وبرادران دختر به قصد انتقام ازآن پسربه کشتن وی اقدام نمودند وبا فهمیدن این موضوع پسر اقدام کرد که بااوازدواج کندوچندین بار به خواستگاری دختر آمدندولی آنان راضی نشدند وی را تهدید نمودند وآن پسرازترس جان خود اصلحه را گرفته بود وبایکی ازاقوامش که و نیز مصلح بود همراه گشت ودراین میان زندگی ان دختر تباه گشت وتا امروز به زندگی تحقیرآمیز ادامه میدهد وبا فشارهای روحی وروانی گشته هست....