مردی بیلش را سخت تر در زمین فرو برده .در حالیکه عرق پیشانی اش را با پشت دست پاک میکرد ، آنسوی دشت ،خیره گشت . اوزیاد خسته شده بود ،سا عتها بو د که پیهم دل زمین میشگافت واکنون منتظر احمد پسر نازدانه اش بود .
تا غزای چاشت پدرش را بیاورد .روزهای دیگر همینکه آفتاب به وسط آسمان میرسید سروکله احمد پیدا می شد .او درحالیکه به یکدست چاینک چای وبه دست دیگر نان چاشت پدرش را داشت ،می آمد وهر دورا .در کنجی می گذاشت ،پس از آن به سوی مکتب که کمی دورتر از آنجا قرار داشت راهی می شد .
واکنون نیز مرد در انتظار احمد کوچکش بود .لحظه یئ به آنسوی دشت بر رایکه همواره احمد از آ نطرف می آمد ،خیره گشت اما هنوز از احمد اثری نبود . شاید هنوز آفتاب به وسط آسمان نرسیده بود .مرد بیلش را همانگونه فرورفته در دل زمین گذاشته و خود در زیر سایه ی درخت پیری که همانجا بود ،دمی آرام گیرد اماا ین کار را نکرد دوباره به دسته بیل دست برد وباشتاب از زمین بیرونش کرد باز هم به پاره کرردن دل زمین ادامه داد .اکنون پیهم وتند تر از پیش بیل میزد وهر چند لحظه بعد ،طنین پشت بیلش که خاکهای جداشده از زمین را پاشان می کرد در دشت میپچید وبه سرعت گم میشد .مثل اینکه مرد باکسی لج کرده باشد ،باشتاب وعصبانی بیلش را به زمین فروبرده وخاکها را از هم جدا میکرد . بیل، را یکنواخت در زمین فرو میرفت ،صدای به هم خوردن پشت بیل با توته های خاک دردشت می پیچید وبه سرعت گم میشد .
او بی آنکه به اطرافش ببیند ،یک نواخت دل زمین ر ا میشگا فت ،گاه گاهی تسمه تفنگش را با عجله روی شانه جابجا میکرد وزیر لب هم چیزی میگفت ،مثل اینکه از بودن با زمین میگفت از خا ک میگفت از مادر..................
او با دست های زور مند وبازوان توانایش پیهم بیل میزد ودل زمین را تند ترمیشگافت .شاید میخواست به یکبار گی تمام ساحه ی زمین را آماده ی کشت سازد . شاید قصد داشت هر چه زود تر تخم بپاشد وحاصل بردارد . شاید مبخواست آزما یش نماید که آیا زمین او هم مثل زمین های خانه قریه محصول مید هد یا خیر؟ وشاید هم باور نداشت که زمینش حاصل بدهد.
عرق از سر ورویش .ازتمام وجودش جاری شده بود . ولی هنوز هم صدای به هم خوردن پشت بیل مرد با خاک های دشت در فضا میپیچید وبه سرعت گم میشد .از سرعت وشتاب مرد لحظه به لحظه کاسته میشد وصدای به هم خوردن پشت بیلش با خاکهای دشت به فاصله های طولانی تر در فضا میپچید . اکنون مرد خودش نیاز مند استراحت یافته بود .آ هسته بیلش را در زمین فروبرد ونگاه کوتاهی به پهنا ی زمین افگند . هنوز پیش از نصف زمین به کار زیادی نیاز مند مانده بود . باید تمام زمین پای بیل شده و هر چه زود تر آ ماده کشت میگردید .
او از اینکه توان انجام این همه کار را به تنهایئ نداشت . اندکی مایوس شد .اما به یادش آمد که تا چند لحظه ی دیگر مرد های ده می آیند .مرد های کار ،مرد های زور مند مرد ها با بیل های شان وبه یادش آمد که امروز روزه همکاری وهم یاری با اوست . روزه همکاری با کا کا رستم.
مرد مثل اینکه تازه جوان شده باشد .شاد ماند وبه سرعت بیلش را از زمین بیرون کرد ه در حا لیکه تبسم مقرورانه یئ بر لب داشت ،خودش را در زیر درخت پیر رساند .آهسته به زمین نشست .تفنگش را از شانه پایین آورد ه به روی زانوانش گزاشت .
او درحا لیکه چشمانش را به زمین پاره شده دوخته بود با احتیاط به درخت پیر تکیه میزد ،بی آنکه بخواهد در اندیشه آنسوی ی سا لها یکه دهقان خان ده بود و برای او هشت یک کشت میکرد .
شاید درد انگیز ترین خاطره اش در ذهنش تداعی گشته بود ،خاطره که یادآ وری اش ،هر بار ،او را سخت می آزرد ،رنجش میداد وغضبناکش میکرد .شاید آ نروزی به خاطرش آ مد که خان قریه سوار بر اسب سفید وتیز پایش به قصد وارسی از زمین ها ودهقانها با لا ی زمینکه او کار میکرد . واو در زیر همین درخت پیر پس از ساعتها بیل زنی وکار در خواب رفته بود. وخان مدتی استاده بود شتاب آلود وچند ین بار به زمین دیده بود وبه دهقان وپس از آن با خشم گرگا نه یئ دندانها را بهم سایده بود. با سرعت از اسب پیا ده شده و غرغر کنان به سوی مرد رفته وبا موزه های سنگینش بیرحمانه ضربه ی محکمی به گرده ی مرد کوبیده واورا ....................... در حالیکه خواب زمین را میدید .
به طرز وحشتناکی از خواب بیدار کرده بود .
همان گاهی که خان پیهم با مشت ولگد وقمچین مثل اینکه به جسم بیجانی بزند ،به سر وروی وبدنش میکوفت وهر چی فحش و نا سزا ،نثارش میکرد .
به یکبارگی به خاطرش آمد که حمید خان پس از لت وکوب ونا سزا گویی ها به سوی فاطمه دخترک .دوازده ساله اش رفته بود .همو دخترکش سالها پیش کار امروزی قسیم را انجام میداد ،همودخترکش که بعد ها خان آنرا در برابر قرضها یش با خود برده واز پدر جدایش کرده بود . این صحنه ی زشت وآزار دهنده که همواره آرزوی زدودن آنرا داشت ،روشنتر از همه صحنه ها به یادش آمد . ومرد هنوز در اندیشه بود..در اندیشه ی آنسوی سا لها تداعی خاطرات گذ شه در ذهن مرد .او را لحظه به بر افروخته تر میساخت .چهره اش هر بارزانوانش به هم میخورد . او در حا لیکه خشم بزرگی همه ی وجودش را فرا گرفته وعرق از سر ورویش جاری بود ،با شتاب دست به تفنگش برد واز جا بلند شد .میخواست با تفنگ بر سر خان بکوبد میخواست با یک ضربه اورا به هلا کت برساند .تفنگش را بلند کرد اما.......................
اما همینکه مرد با دقت به مقابلش نظر افکند ،آنجا نه از خان اثری بود ونه از اسپ سفیدش او در هیچ جای دشت نبود در آنجا جز مرد وزمین پاره شده اش وتفنگش که هنوز هم با لای دستش قرار داشت.
ومرد در حالیکه لبخند فاتحانه یی بر لبانش نقش بسته بود.نظری به تفنگش افکند پس از آن به زمین پاره شده اش نگاه کرد. به زمین با دقت بیشتر دید. به نظرش آمد که زمین شادمان است .به نظرش آمد که زمین هم لبخند بر لب دارد وباز هم به نظرش آمد که زمین میخندد ....
نویسنده بصیره غفوری