داستان کودک
کودک با پای برهنه بر روی برف ها اسیتاد بود و به و تیرین فروشگاه نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید و او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت مواظب خودت باش کودک باتصور کودکانه اش پرسید؟ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ دا د نه من فقط یکی ازبنده گان خدا هستم کودک گفت میدانستم بااو نسبتی داری
روزی دیگر کودکی در مقابل معلم
معلم کودک را صدا زد و خواست انشای خود راکه در باره علم بهتر است یا ثروت بخواند کودک با صدای ارزان گفت نه نوشته ام !
ومعلم با خط کش به کف دست اوزد وکودک با صدای ضعیف زیر لب گغت آری ثروت بهتر است چون اگر پول میداشتم قلمی میخریدم و انشایم را مینوشتم انگار درک در وجود شان نیست انگار نمیخواهند آنرا در خود یافت نمانید زندگی کودکانه یک طیفل دشوار ترین زندگی میان زندگی های مردم است
کسی که کمک به مساکین کند بهترین بنده نزد الله ج است .خداوند دوست میدارد آنرا که بر مخلوق فیقرش کمکی کند دل بسوزانه .بخاطر ناداری اش و فیقرش اشک بریزاند ..........آن خانمی که کودک نادار را برد به فروشگاه تا اون خانمی که معلم بود زد به کف دست آن کودک که توانایی خریدن یک قلم را نداشت چی فرق دارد؟؟؟؟؟؟
آیا خانمی که کودک را به فروشگاه برده برایش کفش خرید ثواب راکمایی کرد یا آن معلمی که با وجود اون همه تحصیل و دانایی زد به کف دست اون طفل معصوم؟؟
همیشه باید انسانها درک داشته باشند و کمک به مساکین را بیاموزند و نگذاریم افسوس نداشتن ثروت را بخواند تا اندازه یی که توان شان است باید کمک خود را برایشان انجام دهند..............................( هم بنده خوش و هم خدا) به امید درک کردن بیشتر
فرخنده عالمیار