انگار همین دیروز بود که به خیابان ها ریختیم و اواز شادی سر دادیم و کودکانمان خنده هایشان را در پوقانه ها کردن و به اسمانی ابی فرستادنند که دلتنگ ارزوهای کودکانه این شهر و این سرزمین بود.
اسمان صدای ارزوهای کودکان را شنید و بر زمین خشک بارید و درخت ها و گل و سبزه ها رشد کردند و دست در دست هم به تپه های سبز رفتیم و جنهده بالا را در مزار به احتزاز در اوردیم و برای معشوقه هایمان اهنگ بیا بریم به مزار ملا محمد جان را خواندیم .
دست در دست حلقه های طلایی را به انگشتان کردیم و یهم قول دادیم که دیگر روزهای بد را فراموش کنیم و به روزهای خوبی که در پیش داریم بیندیشیم . قول دادیم و کمر را بستیم و خشت های خام را در تنور گرم محبت مان پختیم و خشت خشت این خانه را بالا بردیم و سقف ای از درخت های سربه فلک کشیده درست کردیم و دیوارها را با سادگی مان سفید کردیم و مادر از دشت های لاله سبد سبد لاله چید و شب کشیدیم روی تن های لخت و گرم کنار هم به خواب رفتیم .
حالا روزهای خوب را با شب های سرد و روزهای دود و باروت داریم عوض میکنیم . مگه روزهای خوب چه گناهی داشتن که پشت پا زدیم و به روزهایی می اندیشیم که در گوشه دیوارهای خرابه سینه یکدیگر را نشانه بگیریم ؟
حالا کودکانمان را به کدام لبخند بزرگ کنیم ؟
روزهای خوب دارند میروندو ما بدرقه خوبی کرده ایم . به سنگر می اندیشیم و به جنگ و تجاوز و اشک خون ریختن . چرا ما نمیتونیم زندگی کنیم بدون؟؟؟