دریک زمان یک حکومت ظالمی بود که مردم از دست آن حکومت در عذاب به سر می بردند واین ظلم چندین سال دوام یافته بود وبلاخره مردم از دست ظلم به دیگر جاهاه مسافر شدن وآنها به یک کشور خارجی مهاجر شدند وحکومت آن کشور به آنها جای بود وباش واوردوگاه داد ومرد از این حکومت بسیار راضی
بودند.وخوشحالی میکردند ومی گفتند .که واقعا این یک حکومت عادل وبا انصاف است.وبعد از مدتی حکومت آنجا برای شان پیشنهاد کار کرد .گفت هر کدام هم برای ساعتری خود شما از اشیا مانند سنگ وچوب یک چیز بسازید ودر همین زمان آنها شروع به کار کردند وها کدام نظر به ذوق خود یک چیز ساختند وکار خود به تمام رساندند وبعد از تمام کردن کارشان درخواست معاینه کاری از طریق دولت شدند وزمانی که صدا یشان شنیده شد وبه کارهای که انجام داده
بودندرسیده گی شد یکی از بزرگان حکومت آنجا آند وگبت خوب حالا خو شما این کار خلاص کردید ودر این وقت شما باید این چیزهای که ساخته اید همه را به صدا در بیاورید وآنها از این گپ بسیار پریشان شدند وپیش خود فکر کردند که چطور به اینها نفس بدهیم آنها فکر میکردند وراه فرار هم نداشت بلاخره آنها
شروع به ناله وفریاد کردند واز صبحدم الی شب ناله وفریاد میکردند وآنقدر ناله وگریه کردند که از گریه های آنهازمین گل آلود شده بود بلاخره فردای همان روز ساعت 4 الی5 دعاه شان قبول شد وساخته دست خودیشان به آواز در آمد وآنها خبر به بزرگ حکومت دادند وبزرگ حکومت بعد از دیدن آنها برای آن مردم گفت شما پس بر گردید به منطقه ای خود ومردم آن منطقه مهاجرحیرت زده شدند وپرسان کردند که پس چرا به سر ما این قدرکار کردی از اول میگفتی که ما
میرفتیم وبعد از سوال در جوابشان گفت که این گناه خودتان بوده است اگر شما میخواهید که حکومت عادل داشته باشید اول باید بااتفاق باشیدو دوم هم باید رنج بکشید تا گنج در یابید وآنها بعد از شنیدن آن گپ فهمیدن که واقعا راست است وگناه خود قبول کردند ودوباره باهم دیگر به منطقه خود رفتند