دخـــتـــرک دهــــاتــــی
دریکی ازقریه دور افتاده که راه عبور ومرور وسایط نقلیه نبود دختری زنده گی میکرد بنام توبا او از طفلیت علا قمند مکتب بود ودر قریه آنها تنها بچه های قریه میتوانستند به مکتب بروند وتوبا هم بسیا ر کوشش می کرد که بعلا قه خود برسد وپیش پدر ومادر خود بسیار خواهش میکرد که اورا به مکتب روان کنند اما کوشش او بی فایده بود وپدر مادرش مانع رفتن او به مکتب میشدند
چرا که در قریه آ نها رواج نبود که دختران به مکتب بروند و تعلیم بی آموزند ومیگفتند که دخترمال خانه است وتنها میتواند کارهای خانه را انجام بدهد وبه هیچ عنوان نمی تواند بیرون از خانه کار کند وپدر ما درش برایش بسیار مثال میز دنند ومی گفتند که تا به حال کدام دختری ار دیده ای که به مکتب برود ودرس بخواند کوششها ی توبا هم بی فایده بود تا اینکه روزی از روزها خواستگار در وازه خانه شانرا تک تک کرده واو هم مثل دیگر دخترها راهی خانه بخت خود گردید وتو با شا نزده سا له هنوزهم فکر میکر د که دیگران بزگر بود وی با مزد کم گذازه شب وروز خودرا مکرد واما در اثر خشک سا لی های پی درپی زمین های زراعتی از حاصل باز ماند وآنها برای گزاره کردن زنده گی به شهر پناه بردنند غلام رسول هم در یکی از فا بریکه هابه صفت کارگر وظیفه گرفت واو در زنده گی شهر به مشکلا تزیاد روبرو شده بود وضرورت شد یدی به اموزش خواندن ونوشتن داشتند وآنها نمیتوانستند که به اسانی راه ها وجاده ها را پیدا کنند وبسیار بمشکلات زیاد روبرومیشدند تا اینکه توبا بعد از چند هفته از ایجاد کورس سواد آموزی در نزدیک خانه خود از طریق زن همسا یه خبر شد وموقع سواد آموزی برایش مساعد شد واودر این مورد فکر میکرد که چگونه این مو ضوع ار به فا میل خود بمیان بگذارد یالاخره در وقت نان شب همرای فامیل خود گفتگونمودوگفت که میخواهد به کورس سواد آموزی برود درس بخواند
دراین وقت خوشوی او بسیار قهرشد وگفت کلان زن هستی به درس خواند چه ظ ضرورت داری که تو بروی سواد بیآموزی وکارهای خانه را کی انجام بدهد این کار خلاف رسم و رواج خوانواده ماست ولی خشبختانه غلام رسول ازاوطرفداری کرد وگفت من از سود بی بهره ماندم نمی خواهم زنده گی خانم واولادم که به دنیا بیآید خراب شود وتوبا بسیار خوشحال شد برایش گفت در کورس سواد آموزی چیزهای زیادی را خواهم آموخت که برای ما وطفل آیند ما مفید خواهد بود ومسایل جدید تری را در پرورش طفل و حفظ الصحه وجرای در ست امور منزل رایاد خواهم گرفت واو همچنان وعده نمود که در مسو لیتهای خانواده گی خود غفلت نخواهد کرد وشوهرش اورا اجازه داد که به کورس سواد آموزی برود خوشویش رازی نبود.روزها کم کم بخوبی سپری میشدتا اینکه طوبا صاحب یک طفلی شد وهمچنین نارضایتی های خوشویش زیادتر شده میرفت واوهم تحمل میکرد طفل آنهادختربود وباتوافق همدیگرآرزونام گذاشتند واوباروشی که ازمعلمان مورس سواد آموزی یادگرفته بود طفل خودراپرورش وتربیه مینمود و آرزوهم یک دختر باهوش وزیرکی بود که هرچیزرا بزودترین وقت یادمیگرفت.مادرآرزو درحالیکه به مکتب هم میرفت به فکراین شد که چیگونه آرزو را به مکتب شامل نماید اومیدانست که فکرخودش بافکرشوهرومادرشوهرش فر دارد وبرایش آسان نیست که آنهارا هم نظرخودبسازد.دراین وقت خاطرات خودش بیادش آمدوخاطرات خودش را باشوهرش درمیان گذاشت وگفت وقتی منو تو باهم ازدواج کردیمنسبت نداشتن تجربه زندگی زندگی مابسیار پرجنجال بودبین من وتو کشیدگی بوجود میامدوبعداینکه شوهرش به اشتباه خود پی برد ودخترخود آرزو رابه مکتب فرستاد تا علم و دانش بیاموزد وطوباهم بسیارخوشحال بود ازینکه دخترش میتواند به آرزوی خود برسد ودریکی ازروزهای خزان بود
.
که مادرکلان آرزو مریض شد مادر آرزو به خوشویش گفت که برویم به پیش داکتر درآن حالت مادر کلان آرزوگفت که من دراخیر عمرخودرا گناه کار میکنم ودرآن وقت آرزو که متعلم صنف هفتم بود کارنامه خودرا به خوشی آورد وگفت من اول نمره شدم مادرش به او تبریکی داد واورا تشویق کرده برایش گفت دخترم زیاد درس بخوان تافاکولته را خلاص کنی وداکترشوی ومادر کلان خودرا تداوی نمایی درآن وقت مادر کلان گفت دخترنباید برابر بچه ها درس بخواندوداکترشود بلکه دخترمال خانه هست وباید کارهای خانه راانجام بدهد این حرف مادر کلان بسرآرزوبسیاربدخورد وباخود گفت که من حتما آرزوی پدرومادرخودرا برآورده میسازم واوبسیار درحصه ی درسهای خود تب وتلاش میکرد که چیزهای زیادی را یادبگیرد ودراثرهمین کوشش های آرزوبود که درطب کامیاب شد
وآنروز درزندگی آنهابسیار یک روز خوب وخوشی بود که هیچوت تابحال در زندگی آنهانیامده بودوزندگی آنهابخوبی سپری میشدوآرزوهم به فاکولته خود ادامه میدادوهمچنان مادر کلان او مخالفت میکردومیگفت نباید درفاکولته بابچه ها همراه ویکجا درس بخواند ودرهمان روزهابودکه مادرکلان دوباره مریض شد واورا به شفاخانه بردندتااورا تداوی کنند ولی مریضی اوبسیار شدیدبود وآرزو باداکتران بسیار تلاش میکرد تامادرکلان او خوب شود ودراثرتلاش های داکتران مادرکلان او صحتمند شد
ومادرکلان از آرزو ودیگرداکتران بسیار تشکری کرد وبه اشتباه خود پی برد وبسیار ازپسر وعروس خود مذرت خواهی کرد وگفت مراببخشید که مانع سواد آموختن شماشدم ومن نمی فهمیدم که سواد درزندگی چیقدراهمیت دارد وهمچنان آنهابخوبی وخوشی زندگی خودرا ادامه دادند..