شب و تنهایی من

Posted on at


شب است و من تنها و بی کس در این اتاق سرد و تاریک و سیاه در گوشه ای نشسته ام ، با یک پیاله چای سیاه ، تنم از سرما میلرزد و دستانم بی حس شده اند ، هر شب در این هوای سرد در این تاریکی شب به یاد تو ، به یاد آن صورت زیبایت ، به یاد آن حرفهای شیرینت ، به یاد لبخندت و به یاد تمام خوبی هایت که همیشه خوب بودی ، به یاد آن قول هایی که برایم دادی ، اما نمیدانم چرا حالا کنارم نیستی ؟! چرا تنهای تنها هستم ، نمیدانم کجا رفتی ، نمیدانم چرا تنهایم گذاشتی !؟



تنها تکیه گاهم بودی ، قلبم فقط با بودن تو آرام میگرفت ، همیشه صدایم صدای آهنگ تو بود ، همیشه آرزوی هر نفسم بودی ، همیشه میخواستم تو برای من و من برای تو تکیه گاهی باشیم ، در اوج سختی و مشکلات برای من همدرد و همرازی بودی ، برای من حرارتی بودی که وجودم بابودن تو احساس سردی نمیکرد ، برای دردهایم شفا بودی و سر آغاز هر کلامم بودی



در این شبها در هر نفسم تو را میجویم ، صدای نفسهایم وقتی سکوت اتاق را میشکنند اسم تو را میشنوم ، چشمانم را که میبندم چهرهء تو را میبینم ، به هر گوشهء اتاقم  که میبینم چهرهء تو در نظرم هک میگردد ، اما افسوس که جز یک خیال چیز دیگری نیست ، در چشمانم اشکی نیست بس در فراقت اشک ریختم


آهسته آهسته شب به سحر میرسد اما افسوس که من و اشک و این همه درد به پایان نرسیدیم ! کاش میشد بیایی و این تنهایی را از من بگیری ، اشکهایم را با دستان لطیفت پاک کنی و بگویی که هیچوقت تنهایم نمیگذاری ، هیچوقت رهایم نخواهی کرد ، بگویی همیشه کنارم میمانی بگویی آرزویم دوستتدارم و همیشه دوستت خواهم داشت





About the author

Omiddorani

I graduated from English institute

Subscribe 0
160