در یکی از روز ها در وقت صرف تعام چاشت من همرای دیگر کار مندان فیلم انکس با هم سخن میزدم گفته گفته به یک بارگی سری پاکستان رسید من و انوش دوست بسیار خوبم همرای سید احمد که او در پاکستان درس خوانده و بزرگ شده از اش در باری درس و سیاحت سوال میکریم تا این اینکه من و انوش آماده این شدیم که باید با هم به پاکستان شهری اسلامابات برویم هم برای درس و هم برای تفریح داستان روفتن به پاکستان رفتن آهسته آهسته اوج گرفته میرفت من که پاسپورت نداشتم به گرفتن آن آغاز کردم بلاخره آنرا بعد از یک هفته بدست آوردم بعد از بدست آوردن پاسپورت من و انوش به روز چهار شنبه تاریخ 25/12/2013 که یک کورولای مدل 2004 را دربست گرفیم تا به تورخم مرزی افغانستان و پاکستان برساند
بعد از 6 ساعت منزل نمودند در میان کوه های سر به فلک و چندین بند های آب رسیدیم به تورخم در آنجاه یکی از دوستای انوش که دوکان ترمیم موتر داشت ما را همرای یک پاکستانی که مورد اعتماد بود معرفی کرد تا ما را تا یک قسمت راه رهنمای کند او بسیار یک آدم خوب بود تمای قسمت ها را برای ما معرفی کرده میرفت که در کدام قسمت خورجی افغانستان را بزنیم و در کدام قسمت دوخولی پاکستان را بعد از آن ما یک کرولای مدل 2010 را دربست گرفتیم تا ما را به پشاور برساند وقتی حرکت کردیم من که 11 سال پیش آمده بودم راه بسیار عالی بود باز هم من در همان فکر بودم که یک راه بسیار عالی است اما کاملآ متفاوت بسیار یک راه بد و خراب هتا نوشیدنی که گرفته بودیم نوشیده نتوانستیم ساعت 2:00 بجه حرکت کرده بویم 7:45 دقیقه به پشاور رسیدیم هوا کامل تاریک شده بود
احمد بار بار همرای ما تماس برقرار کرده میرفت و رهنمای کرده میرفت بعد از پاین شدن از موتر تورخم خود را به استاد گاه موتر های اسلامابات رسانیدیم تیکت بس های دایو را گرفیم 8:00 بجه از اسلامابات حرکت کردیم به بسیار راحتی 2 ساعت راه را از پشاور تا اسلامابات سپری کردیم ساعت 10:15 از بس پاین شدیم که احمد در آنجاه انتظار ما را کشیده میرفت بعد سلام علیکی ما را به خانه خور بورد. و به خاطری که و من وانوش بسیار گشنه شده بودیم ما را یک نان بسیار عالی داد . شب بسیار ناوقت شده بود خواب کردیم
صبح آن روز بعد از گرفتن حمام صبحانه را برای ما آمده کرده بود چیزی که برای من بسیار جالب بود اینکه در صبحانه دال ، حلوا ، ملای ، آب ، پراته و تخم جوشانده بود این همه را با همه مخلوط کردند همرای آب نوشجان میکردند اما من دال حلوا و ملای مکس را هیچ خوش نداشتم مجبورآ مخوردم معده من هیران مانده بود چای خو اصلآ رواج نیست و برایشان بیگوی که چای بیار شیرچای میآورند
برای من و انوش همه اش خاطره است وقتی بیرون میرم بیرون برای خرید یک چیزی به بسیار مشکل برمیخوردیم اما بعد از دو سه روز با مردم و با زبان شان 60 % کاملآ صحبت میکنیم روز به روز آسان شده میره
و از اینکه همرای تمامی بلاگر ها ملاقات کردیم بسیار جالب است همه ایشان کسانی بسیار فهمیده هستند و برای ما بسیار کمک کردند
نویسنده محمد صیام زلمی