محمود 30 ساله بود او سه فرزند داشت پسر بزرگ اش راشد نام داشت اوبی نهایت زیرک ودانا بود محمود همیشه که از وظیفه برمی گشت بسیار خسته ومانده بودوبا فرز ندانش بسیار خشن رفتار میکرد.اما وقتیکه خسته گیش رفع می شد از کردار و رفتار خودش پشیمان می شد اما راشد کنارش می نشست ومیگفت پدر جان میدانم که شما بخاطر ما زحمت می کشید تا مصارف ومخارج خانه را دربیابیند ما هیچگاه از حرف شما نارحت نمشویم شما تشویش نکنید پدر خوبم محمود به طرف پسراش نگاهی عمیقی کرد اما حرفی به لب نیاورد.یک روز محمود به خودش موتر جدید ی خریداری کردبود او را بداخل خانه شان که آورد دیده که راشد بایک سنگ روی موتراش خط خطی میکرد او که موتر اش را جدید گرفته بود بسیار اعصابش خراب شد وبا بسیار رفتار خشن به طرف راشد نزدیک را شد وبا سیلی محکم به گوش راشد زد سیلی او چنان ضربه داشت که راشد بی هوش شد اما محمود هر چقدر اورا صداکرداز اوجوابی دریافت نکرد با عجله اورا بغل کرد وبه نزدداکتر مراجعه کرد اما راشد با ضربه همان سیلی این دنیا فانی را وداع کرد بو دبا شنیدن این جمله از زبان داکتر محمود بی قوت شد وبه دیوارشفا خانه خودش را تکیه داد اما پشیمانی فایدی نداشت او از زنده گی بسیار شده بود او پسرش را دفن کرد وبعد از گذشت چند روز به نزد موتر آمد وبه خط خطی پسرش راشد توجه کرد وقتیکه متوجه شد نوشت بود پدر مهربانم خیلی دوستتدارم محمودهردو دست اش را به سراش گرفت وافسوس آن را میخورد که چگونه چشمانش مهربانی ها فرزنداش راندید اما کار از افسوس وپشیمانی گذاشته بود
حقیقت تلخ....
Posted on at