حقیقت پنهان
از داستان وحوادث واقعی میکنم که شاید برای اکثر شما زنان افغان رخ داده باشد. حکایت
در یک گوشه از این دنیائ پهناور دختر کوچکی با فامیلش زنده گی میکرد.
او بسیار زیبا بودوعین حالا بسیار آرازوهای بلند داشت اودوست داشت درس بخواندوتحصیل نماید تا یک انسان موفق شود وآرزوهای که سال ها درسر داشت برآورده کند.
اما شاید تقدیر چیزی دیگری بود.اوتازه به دوران نوجوانی رسیده بود.که پدرش تصمیم به عروسی کردن او گرفت ودیر نگذشت که دختر نامزاد شد وشوهرش اورا بسیار جای دور از فامیل اش برد او در حالی که خودرا در مقابل آرزوهایش شکست خورده حس می کرد اما باز هم امیدواربود. که شاید زنده گی جدیدوفصل جدیدی برای رسیدن به آرزوهایش باشد امافکر وخیال اوغلط بود.چراکه شوهرش مرد بسیار ظالم وحریص بود.
اودختر سالها های طولانی در غربت به سربردوشوهرش همیشه با او جنگ ودعوا میکرد.
بارها اورا از خانه بیرون میکرد. با اینکه او صاحب یک فرزند شد.و از بی توجهی شوهرش فرزندش فوت کرد و زن بسیار غمگین شد.اما او برای بار دوم حامله شد.هنوز طفلش به دنیا نیامده بود که مورد لت کوب شوهرش قرار گرفت وطفلش ازبین رفت.
مدت ها ازین حادثه گذاشت.واو به بسیار مشکلات صاحب سه فرزند گردید وشوهرش به جای دور سفر می کرد.
وزن بیچاره تنها در یک خانه کوچک با سه اولادعزیزاش زنده گی می کرد.او زن خیاط نیز بود.شب وروز خیاطی می کرد و آرزو داشت فرزندانش تحصیل کنند وشوهرش هر چند ماه یک بار از اوخبر می کرفت . زن از خیاطی پول زیاد بدست آورد تا اینکه برای خود زمینی را خرید وبخاطر آبادکردن زمین سالها تلاش می کرد.
تا اینکه زن مریض شد.ودر بستر بیماری افتاد.وقتی شوهرش از سفر آمد خواست او را تداوی کند اما دیگر دیر شده بود چون زنشده بود وهیچ علاجی هم نداشت با طفلیکه در بطنش بود فوت کرد.وسه فرزند دیگرش بی مادر شدند.
این بود داستان دختری که آرزوی های زیادی در سر داشت در حالیکه تقدیر چیزی دیگری برایش رقم خورده بود
تهیه کننده :لایقه ایوبی