چه می شد در روشنای مهتاب در شب تنها
محبت و دوستی ترا در آغوش بگیرم
چه می شد درد و هجران روزگار را
بتو گفته در کنار عاطفه ات بنشینم
چه می شد حکایت و حرف های مردم را
در تبسم شیرینت دسته دسته بچینم
چه می شد امید و آرزو ها را
بدور دامنت دوخته با هم بچینیم
چه می شد آتش سوزان دلم را
در چشمه عشقت آرام و ساکت ببینم
چه می شد در قبر سوخته و سرد
صدای گرم و پر مهرت را بشنوم بشنوم