این داستان داستان واقعی است که سه ماه قبل رخ داده بود .
خانواده ی بودند که بعد از چند سال خداوند برای شان طفل عطا کرد .آن طفل یک طفل بسیار مقبول ودوست داشتنی هم بود.روزی مادر طفل برای شستن لباس های خود به صحن حولی رفت .چون مادر شوهر آن هم رخت شوی داشت وکس دیگر نبود که طفل را مواظبت کند .طفل را هم آوردند به روی لباس ها گذاشتند .که هم لباس های خود را بشویند وهم از طفل خود مواظبت کنند
.اما در عین لباس شستن بودند که موقع سریال شد مادر وبی بی طفل چون این سریال را زیاد دوست داشتند .از شوق سریال نفهمیدند تمام لباس ها را همراه طفلک داخل لباس شوی انداختند ورفتند برای دیدن سریال .اما بعد از چند دقیقه طفل آن به یاد آنها آمد .
هر دو رفتند که طفلک را بیاورند این طرف وآن طرف گشتند مگر طفلک نبود .زمانیکه سر لباس شوی را باز کردند دیدند که تمام آبها تبدیل به خون گشته وتمام اعضای بدن طفلک هم معلوم نمیشد چون آن طفل یک ماهه بود .بدن آن ضعیف بود .مانند گوشت چرخ کرده شده بود .آن وقت بود که مادر ومادر کلان طفلک زدند به سروصورت خود وهیچ کار هم از دست شان برنمی آمد .واین کار از روی بی توجه یی آنها صورت گرفت .پس ما باید از این داستان این نتیجه را بگیریم .که هیچ وقت بی توجه در زندگی خود نباشیم
چرا که آن وقت پشیمانی سودی ندارد.