آیا گناه هم این است که من یک زن هستم
نمی دانم چی بگویم از کجا شروع کنم از کی بگویم وبه کی بگویم چون برایم چیزی برای گفتن نگذاشتن برایم اجازه ندادن که از خود دفاع کنم مرا مانند یک شخصی زنده ای ساختند که تنها جسم ام زنده است اما روح هم پژمرده شده وشایدم مرده باشد چون احساسات من مرده نمی توانم بفهمم که چه حال دارم ودل من خو از وقت آنقدر
شور ونوا نداشت چونکه کسی نبود از من دفاع کند دست من را بگیرد
وراه من را سوق دهد به سوی پیشرفت وترقی تامن هم بتوانم مانند آنها باشم اما نه آنها برایم اجازه ندادن که برای یک دفعه هم بوی آزادی را استشمام کنم و بفهمم که من هم یک موجود زنده هم ولی آن نگذاشتن بوی آزادی را استشمام کنم چون آنها می خواهند که من همیشه در قید آنها باشم ونمی گذارند
که من جسما وروحا زنده باشم ومن راعادت دادن تنها به گرمی وسردی وبا وجودیکه می دانند من هم مانند آنها داری حق هستم ومن را هم مثلا آنها یک خدا پیدا کرده است ودر دستان من هم توانایی ها نهفته است ومی توانم من هم به یک مقام برسم اما آنها موجودیت من را یک ننگ می دانند ومن را تحقیر میکنن ومن را خوار میزنن آیا گناه هم اینست که من یک زن هستم ؟
وایا این همه تحقیر وبه حساب نیاوردنم به خاطر زن بودنم است ؟چرا همیشه باید من در قید باشم ؟چرا تنها مانع من میشون؟ بس است دیگه درآیا شما از اینقدر حرف های تحقیر آمیز خسته نشدید ؟اما من خسته شدم چون در دلم دیگه جای خالی برای این چنین حرف ها باقی نمانده ودلم گرفته است چون اوهم دلش برای من میسوزد ومن را درک میکند. وخودش هم لبریز شده است
باوجودیکه جسامت اش به اندازه یک مشت است اما آنقدر حرف ها تحقیرات خوار زدن وزلیل کردن در خود جای داده که دیگر خودش هم از این قسم حرف ها خسته شده واو هم آزادی از این قسم حرف ها را میخواهد بس کنید. دیگه به لحاظ خدا نگذارید که بازم تنها زنان آسیب ببینن واز زنده گی دلکن شون چون آنها هم به فکر رسیدن به بلندی ها هستن وبرای یک دفعه هم که شده بالای آن ها اعتماد کنید
این اعتماد شما زیر سوال نمیرود این همان زن است که احساسات آن از همه چیز با ارزش تر است