چه شیرین میخندی روزگار بر سر من
چه دلنشین میخندی بر تقدیر و پیکر من
منی که رسوا شده هوا و هوسم
بازیچه وسوسه های شیطان شدم و درقفسم
به قه قه خنده گم کرده ام صدای جرسم
قافله رفت و من هنوز گرفتار هر نفسم
شیرینی عمر دگر خشکیده است در دهانم
گل های خرم سبز تکیده است ز گلستانم
دگر بخت و شانس خوابیده را بیدار نتوانم
نه هوش و عقل به هم پیچیده راجدا توانم
لبخند بزن گرداب حوادث که درتو افتیده ام
که درطوفان حوادث راه خود را گم کرده ام
بخند به آواز بلند برین خانه ویران شده ام
بخند برعمر برباد رفته و خرابه کاشانه ام
منی که فرصت ها را بر باد داده ام
رشته های زندگی را ز بنیاد داده ام
زندگی را در حبس ابد انداخته ام
به تماشای رقص مرگش نشسته ام
لایق خنده های تو ام کورست دیده ام
با فریاد بخند روزگار برزندگی سیه ام