!!!دلم میخواهد بنویسم
دلم میخواهد بنویسم از آرزو های خفته، از آرمان های برباد رفته، از احساسات……
دلم میخواهد بنویسم از آرزو های خفته، از آرمان های برباد رفته، از احساسات……
دیگر دلم نه صبح میخواهد... نه شب های سیاه و ستاره های سفید را... دیشب سر سفره……
لالایی های غریبانه ات را بسیار یاد کرده ام... در پس بزرگ شدنم ... هنوز کودکی……
لحظاتی در زندگی آدم ها هست.... که توانی نداری برای ادامه دادن.... کم میاوری……
……
آیا گناه هم این است که من یک زن هستم نمی دانم چی بگویم از کجا شروع کنم از کی……
یک شب بارانی و زمستانی مادر مریضم با چهره پژمرده و با صورت زرد و زار و بادست……