راهی که پیمودنش برایم سخت بود؟
داستانم از جای شروع شد که من هنوز سن 5 ساله گی را سپری نکرده بودم اوایل زنده……
داستانم از جای شروع شد که من هنوز سن 5 ساله گی را سپری نکرده بودم اوایل زنده……
مردم در باره خدا حرف می زنند ولی واقعآ چقدر او را می شناسند؟ ما در باره خدا……
چه زیباست با یار بودن... حدیثه از غربت خسته شده بود، اما نمی توانست از پارچه……
مرگ را به زندگی ترجیع می دهد 25 سال قبل با قلب لرزان و چشمان گریان جگر گوش……
الا ای یار مگر تو بی وفایی چراپس یادی تو زمن نداری چه شب هاتا صحر گریان بکردم……
یک شب بارانی و زمستانی مادر مریضم با چهره پژمرده و با صورت زرد و زار و بادست……
روزی از روزها تصمیم گرفتم که برای خرید به بازار بروم آن هم با دل و نادل……
خدایا ! هرات زیبای من!شهر اولیای خدا، شهر ادیبان و هنرمندان ، شهر زیبا……