غول بیچاره و شیشه ی عمرش
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پیرمرد مفلسی بود در ولایت غربت……
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پیرمرد مفلسی بود در ولایت غربت……
دریک دهکده ای یک دختری باپدروبرادرش زندگی می کرد اومادرش رازمانی که برادرش……
دو جوان در یک روز به کام خاک فرو او عشق را به مفهوم واقعی اش درک کرده بود ،……
آهو:شما زیبا وآرام هستید .اگرچه اظهار نمیکنند ولی اکثرا دلچسپی باشما بودن……
روزی از روز ها که به امتحانات سالانه نزدیک بود که به داخل کیف مکتبم یک موش……
موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد زمیندار……
یک روز داخل آشپزخانه داشتم آشپزی میکردم بعددیدم یک موش داخل آشپزخانه شد……